دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشتیا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترمبر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یاربا این همه هر آن که نه خواری کشید از اوساقی بیار باده و با محتسب بگوهر راهرو که ره به حریم درش نبردحافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشتافکند و کشت و عزت صید حرم نداشتحاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشتهر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشتانکار ما مکن که چنین جام جم نداشتمسکین برید وادی و ره در حرم نداشتهیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳۸۶/۰۳/۲۷ ساعت ۸:۵۱ ق.ظ توسط
|
از مـن رمقی بـسعی سـاقی مانده است وز صحبت خلق بی وفایی مانده است